خیز، اى بنده محروم و گنهكار بیا
یك شب اى خفته غفلت زده بیدار بیا
بس شب و روز كه در زیر لَحَد خواهى خفت
دَم غنیمت بشمار امشب و بیدار بیا
شب فیض است و در توبه و رحمت باز است
خیز، اى عبد پشیمان و خطاكار بیا
پرده شب كه بود آیت ستّارى من
دور از دیده مردم، به شب تار بیا
این تویى، بنده آلوده و شرمنده من
این منم، خالق بخشنده ستّار بیا
مگشا دست نیازت به عطاى دگران
دل به من بسته و بگسسته ز اغیار بیا
فرصت از دست مده، مى گذرد این لحظات
منشین غافل و بى حاصل و بیكار بیا
ﭼﻘﺪر ﺧﻨﺪه دار است ﮐﻪ ﯾﮏ ﺳــﺎﻋﺖ ﺧﻠﻮت ﮐﺮدن ﺑﺎ ﺧﺪا ﻃﻮﻻﻧﯽ و ﻃﺎﻗﺖ ﻓﺮﺳﺎﺳﺖ، وﻟﯽ 90 دﻗﯿﻘﻪ ﺑﺎزی ﯾﮏ ﺗﯿﻢ ﻓﻮﺗﺒﺎل ﻣﺜﻞ ﺑﺎد ﻣﯽ ﮔﺬرد!
ﭼﻘــﺪر خنده دار است ﮐﻪ ﺻﺪ ﻫﺰار ﺗﻮﻣــﺎن ﮐﻤﮏ در راه ﺧﺪا ﻣﺒﻠﻎ ﺑﺴــﯿﺎر هنگفتی است، اﻣﺎ وﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻫﻤان ﻣﻘﺪار ﭘﻮل ﺑﻪ ﺧﺮﯾﺪ ﻣﯽ روﯾﻢ ﮐﻢ ﺑﻪ ﭼﺸﻢ می آید!
ﭼﻘﺪر خنده دار است ﮐﻪ ﯾﮏ ﺳــﺎﻋﺖ ﻋﺒﺎدت، ﻃﻮﻻﻧﯽ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ می آید، وﻟﯽ دو ﺳﺎﻋﺖ ﻓﯿﻠﻢ دﯾﺪن ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﻣﯽ ﮔﺬرد!
ﭼﻘــﺪر خنده دار است ﮐﻪ وﻗﺘﯽ ﻣﯽ ﺧﻮاهیم دﻋﺎ ﮐﻨﯿﻢ، ﻫﺮ چه ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ، ﭼﯿــﺰی ﺑﻪ ذهن ما نمی آید، اﻣﺎ وﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﻣﯽ خواهیم ﺑﺎ دوستمان ﺣﺮف ﺑﺰﻧﯿﻢ ﻫﯿﭻ ﻣﺸﮑﻠﯽ ﻧﺪارﯾﻢ!
ﭼﻘﺪر خنده دار است ﮐﻪ وﻗﺘﯽ ﻣﺴــﺎﺑﻘﻪ ورزﺷــﯽ ﺗﯿــﻢ ﻣﺤﺒﻮبمان ﺑﻪ وﻗﺖ اﺿﺎﻓــﯽ ﻣﯽ کشد، ﻟﺬت ﻣﯽ ﺑﺮﯾــﻢ و از ﻫﯿﺠــﺎن در ﭘﻮﺳــﺖ ﺧﻮد ﻧﻤﯽ ﮔﻨﺠﯿﻢ، اﻣﺎ وﻗﺘﯽ ﻣﺮاﺳــﻢ دﻋﺎ و ﻧﯿﺎﯾﺶ ﻃﻮﻻﻧﯽ ﻣﯽ شود، ﺷــﮑﺎﯾﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ و آزرده ﺧﺎﻃﺮ ﻣﯽ شویم!
ﭼﻘﺪر خنده دار است ﮐﻪ ﺧﻮاندن ﯾﮏ ﺻﻔﺤﻪ و ﯾﺎ ﺑﺨﺸــﯽ از ﮐﺘﺎب آﺳﻤﺎﻧﯽ سخت است، اﻣﺎ ﺧﻮاﻧﺪن ﺻﺪ ﺳﻄﺮ از ﭘﺮﻓﺮوﺷﺘﺮﯾﻦ ﮐﺘﺎب رﻣﺎن دﻧﯿﺎ آسان!
ﭼﻘﺪر خنده دار است ﮐﻪ ﺳــﻌﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﻫﺎی ردیف ﺟﻠﻮ در ﯾﮏ ﮐﻨﺴــﺮت ﯾﺎ ﻣﺴــﺎﺑﻘﻪ را رزرو ﮐﻨﯿﻢ، اﻣﺎ در نماز جماعت تمایل به صف آخر داریم!
ﭼﻘﺪر خنده دار است ﮐﻪ ﺷــﺎﯾﻌﺎت روزﻧﺎﻣﻪ ﻫﺎ و ﻣﺠــﻼت را ﺑﻪ راﺣﺘﯽ ﺑﺎور ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ، اﻣﺎ ﺳﺨﻨﺎن ﺧﺪا را ﺑﻪ ﺳﺨﺘﯽ ﺑﺎور ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ!
ﭼﻘﺪر خنده دار است ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﻣﺮدم ﻣﯽ ﺧﻮاهند ﺑﺪون اﯾﻨﮑﻪ ﺑﻪ ﭼﯿﺰی اﻋﺘﻘﺎد ﭘﯿﺪا ﮐﻨﻨﺪ و ﯾﺎ ﮐﺎری در راه ﺧﺪا اﻧﺠﺎم ﺑﺪهند ﺑﻪ ﺑﻬﺸﺖ ﺑﺮوند!
ﭼﻘﺪر خنده دار است ﮐﻪ وﻗﺘﯽ ﺟﻮﮐﯽ را از ﻃﺮﯾﻖ ﭘﯿﺎم ﮐﻮﺗﺎه و ﯾﺎ اﯾﻤﯿﻞ ﺑﻪ دﯾﮕﺮان ارﺳــﺎل ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ آﺗﺸــﯽ ﮐﻪ در ﺟﻨﮕﻠﯽ اﻧﺪاﺧﺘﻪ شده، ﻫﻤﻪ ﺟﺎ را ﻓﺮا ﻣﯽ ﮔﯿﺮد، اﻣﺎ وﻗﺘﯽ ﺳــﺨﻦ و ﭘﯿﺎم اﻟﻬﯽ را ﻣﯽ ﺷــﻨﻮﯾﻢ دو ﺑﺮاﺑﺮ در ﻣﻮرد ﮔﻔﺘﻦ ﯾﺎ ﻧﮕﻔﺘﻦ آن ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ!
ﺧﻨﺪه دارد، اﯾﻨﻄﻮر ﻧﯿﺴﺖ؟
دارﯾﺪ ﻣﯽ ﺧﻨﺪﯾﺪ؟
دارﯾﺪ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﺪ؟
اﯾﻦ ﺣﺮف ها را ﺑﻪ ﮔﻮش ﺑﻘﯿﻪ ﻫﻢ برسانید و از ﺧﺪاوﻧﺪ ﺳﭙﺎﺳــﮕﺰار ﺑﺎﺷﯿﺪ ﮐﻪ او ﺧﺪای دوﺳﺖ داﺷﺘﻨﯽ و ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ اﺳﺖ.
آﯾﺎ اﯾﻦ ﺧﻨﺪه دار ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ وﻗﺘﯽ ﻣﯽ ﺧﻮاﻫﯿﺪ اﯾﻦ حرف ها را را ﺑﻪ ﺑﻘﯿﻪ ﺑﺰﻧﯿﺪ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ را از ﻟﯿﺴﺖ ﺧﻮد ﭘﺎک ﻣﯽ ﮐﻨﯿﺪ؟
ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ این که مطمئن هستید که آنها ﺑﻪ ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ اﻋﺘﻘﺎد ﻧﺪارﻧﺪ.
اﯾــﻦ اﺷــﺘﺒﺎه بزرگی است، اگر ﻓﮑــﺮ می کنید که دﯾﮕــﺮان اﻋﺘﻘﺎدشان از ﻣﺎ ﺿﻌﯿﻒ تر است!!
پیش از اینها فکر می کردم خدا
خانه ای دارد کنار ابرها
مثل قصر پادشاه قصه ها
خشتی از الماس خشتی از طلا
پایه های برجش از عاج وبلور
بر سر تختی نشسته با غرور
ماه برق کوچکی از تاج او
هر ستاره، پولکی از تاج او
اطلس پیراهن او، آسمان
نقش روی دامن او، کهکشان
رعد وبرق شب، طنین خنده اش
سیل وطوفان، نعره توفنده اش
دکمه ی پیراهن او، آفتا ب
برق تیغ خنجر او ماهتاب
هیچ کس از جای او آگاه نیست
هیچ کس را در حضورش راه نیست
پیش از اینها خاطرم دلگیر بود
از خدا در ذهنم این تصویر بود
آن خدا بی رحم بود و خشمگین
خانه اش در آسمان،دور از زمین
بود، اما در میان ما نبود
مهربان وساده و زیبا نبود
در دل او دوستی جایی نداشت
مهربانی هیچ معنایی نداشت
هر چه می پرسیدم، ازخود، ازخدا
از زمین، از آسمان، از ابرها
زود می گفتند : این کار خداست
پرس وجو از کار او کاری خداست
هرچه می پرسی، جوابش آتش است
آب اگر خوردی، عذابش آتش است
تا ببندی چشم، کورت می کند
تا شدی نزدیک، دورت می کند
کج گشودی دست، سنگت می کند
کج نهادی پای، لنگت می کند
با همین قصه، دلم مشغول بود
خوابهایم، خواب دیو وغول بود
خواب می دیدم که غرق آتشم
در دهان اژدهای سرکشم
در دهان اژدهای خشمگین
بر سرم باران گرز آتشین
محو می شد نعره هایم، بی صدا
در طنین خنده ی خشم خدا …
نیت من، در نماز و در دعا
ترس بود و وحشت از خشم خدا
هر چه می کردم، همه از ترس بود
مثل از بر کردن یک درس بود
مثل تمرین حساب وهندسه
مثل تنبیه مدیر مدرسه
تلخ، مثل خنده ای بی حوصله
سخت، مثل حل صدها مسئله
مثل تکلیف ریاضی سخت بود
مثل صرف فعل ماضی سخت بود
…
تا که یک شب دست در دست پدر
راه افتادم به قصد یک سفر
در میان راه، در یک روستا
خانه ای دیدم، خوب وآشنا
زود پرسیدم : پدر، اینجا کجاست ؟
گفت، اینجا خانه ی خوب خداست!
گفت : اینجا می شود یک لحضه ماند
گوشه ای خلوت، نمازی ساده خواند
با وضویی، دست و رویی تازه کرد
با دل خود، گفتگویی تازه کرد
گفتمش، پس آن خدای خشمگین
خانه اش اینجاست ؟ اینجا، در زمین ؟
گفت : آری، خانه او بی ریاست
فرشهایش از گلیم و بوریاست
مهربان وساده و بی کینه است
مثل نوری در دل آیینه است
عادت او نیست خشم و دشمنی
نام او نور و نشانش روشنی
خشم، نامی از نشانی های اوست
حالتی از مهربانی های اوست
قهر او از آشتی، شیرین تر است
مثل قهر مهربان مادر است
دوستی را دوست، معنی می دهد
قهر هم با دوست معنی می دهد
هیچ کس با دشمن خود، قهر نیست
قهری او هم نشان دوستی است…
…
تازه فهمیدم خدایم، این خداست
این خدای مهربان وآشناست
دوستی، از من به من نزدیک تر
از رگ گردن به من نزدیک تر
آن خدای پیش از این را باد برد
نام او را هم دلم از یاد برد
آن خدا مثل خیال و خواب بود
چون حبابی، نقش روی آب بود
می توانم بعد از این، با این خدا
دوست باشم، دوست، پاک وبی ریا
می توان با این خدا پرواز کرد
سفره ی دل را برایش باز کرد
می توان درباره ی گل حرف زد
صاف وساده، مثل بلبل حرف زد
چکه چکه مثل باران راز گفت
با دو قطره، صد هزاران راز گفت
می توان با او صمیمی حرف زد
مثل یاران قدیمی حرف زد
می توان تصنیفی از پرواز خواند
با الفبای سکوت آواز خواند
می توان مثل علفها حرف زد
با زبانی بی الفبا حرف زد
می توان درباره ی هر چیز گفت
می توان شعری خیال انگیز گفت
مثل این شعر روان وآشنا :
پیش از اینها فکر می کردم خدا...
اگر حاجتی را بر گوشۀ دلتان سنجاق کردهاید و منتظر برآورده شدنش هستید، آن را با خواندن آیتالکرسی به اجابت برسانید، زیرا این سخن، مثل و نظیر ندارد.
خداوندا
هم روز را تو ميسازي هم روزگار را، پس امروز را زيباتر بساز!
آنگاه که دوست داری همواره کسی به یادت باشد به یاد من باش که من همیشه به یاد تو هستم . ( از طرف بهترین دوست تو خدا )
در آساني خدا را بياد آور تا در سختي وقتي صدايش ميزني صدايت برايش آشنا باشد!!
چه خوب میشد این روزا خدا میومد میبوسیدمون و میگفت همه سختی های این چند سال شوخی بود میخواستم ببینم جنبه دارین یا نه!!
خدا گويد: تو اي زيباتر از خورشيد زيبايم ، تواي والاترين مهمان دنيايم ، بدان آغوش من باز است،
شروع كن! يك قدم با تو، تمام گامهاي مانده اش با من..
همیشه از “چوبِ خدا” ترسوندنمون،اما حتی یه بار هم به “بوووسِ خدا” امیدوارمون نکردن!!
ادمه مطلب
روزی پرنده ای در کنار انسانی نشست و آهی کشید ... انسان پرسید : از چه آه می کشی ؟ گفت : از دیدن تو ! انسان از خشم غرید و خواست که پر های پرنده را بکند ... امّا پرنده پر زد و روی شاخه ای از درخت نشست و دوباره آهی از عمق وجودش کشید ... انسان که خیلی عصبانی بود گفت : این بار چرا آه کشیدی ؟ پرنده نگاه معنا داری به انسان انداخت و گفت : دلم برای پروازت تنگ شده ... جایت در آسمان خیلی خالی است ... کاش بال هایت را نگه می داشتی ... زیبا بودند ... یادت نمی آید ؟ تو بالا تر از همه ی اهل آسمان پر می گشودی و اوج می گرفتی و بالا می رفتی ... امّا حالا که پر هایت را ، همانطور که می خواستی مال مرا بکنی ، کنده ای و دور ریخته ای ... جایت در آسمان خیلی خالی است .... شاید این بهار بال های پروازت همچون گیاهان سر از خاک وجودت بر آوردند ... آن ها را پر پر نکن ... کاش می دانستی که تمام شکوه و زیباییت به بال هایت بوده و هست ... ! انسان خشمش فرو خفت ... تامّل کنان بغضش شکست ... پرنده سکوت زیبایی کرد و بعد در آسمان شروع به اوج گرفتن کرد... تا جایی که دیگر دیده نشد ! انسان متاسّف شد از کرده اش ... ناباورانه و با حسرت آسمان و دور شدن پرنده را به نظاره ایستاد ... و اشک ریخت ....
افسوس که هنوز هم نفهمیده بود جایگاهش زمین نبوده و نیست ...! و پرهای از نو روییده اش را با غصّه دانه دانه کند و بر زمین ریخت و دوباره نگاهش را به زمین دوخت و رفت !
خداي من ! اي مهربان من ! اي معبود من ! اين بنده روسياهت را درياب . رئوف من نمي دانم با كدام زبان با تو راز گويم وبا كدام بيان ازتو پوزش بخواهم ، چگونه شرمساري ام را به عرض برسانم . خدايا ! اززبان صالحانت ميگويم وبه امام سجاد(ع) متوسل مي شوم كه فرمودند ( بار پروردگارا اگر توبه از گناه است،خدايا به عزت وجلالت من از پشيمانانم) حال ميگويم ، معبودا ! كمرم ازگناه خميده ودستانم تهي از اعمال صالح است . خدايا ! اگر عطوفت ومهربانيت تو نبود ، جرات اينكه با تو به راز ونياز بنشينم را نداشتم . خداي من ! خجل هستم از اينكه بگويم به جاي بندگي تو اطاعت شيطان كردم . پروردگار مهربان من ! فضل تو بيش از آن است كه اميدم را به خودت به ياس مبدل سازي ، چون هنوز از فضل چنين خبري به ما نداده اند . الها ! به لقايت مشتاقم ولي با اين روسياهي چه كنم ؟ خدايا ! به جوارت عاشقم ، ولي با اين دست تهي چه كنم ؟
التماس دعا دوستان
كسی نبود حرفهای مرا گوش كند.
من هم مثل همه به گاه بی كسی و ماندگی، سراغ خدا، خدای فراموش شدهی خویش را گرفتم.
همو كه هیچگاه مرا از یاد نمیبرد!
* * * * *
گفتم: چقدر احساس تنهایی میكنم
گفتی: فَإِنِّی قَرِیبٌ؛ من كه نزدیكم (بقره/ 186)
گفتم: تو همیشه نزدیكی؛ من دورم... كاش میشد نزدیكت میشدم
گفتی: وَ اذْكُر رَّبَّكَ فِی نَفْسِكَ تَضَرُّعاً وَ خِیفَةً وَ دُونَ الْجَهْرِ مِنَ الْقَوْلِ بِالْغُدُوِّ وَ الآصَالِ؛ هر صبح و شام، خدایت را پیش خود، با بیم و كرنش، آهسته یاد كن (اعراف/ 205)
ادامه مطلب
ایستگاه استجابت دعا
یک نفر دلش شکسته بود
توی ایستگاه استجابت دعا منتظر نشسته بود ...
منتظر ولی دعای او دیر کرده بود
او خبر نداشت که دعای کوچکش
در چهارراه آسمان پشت یک چراغ قرمز شلوغ گیر کرده بود
او نشست و باز هم نشست
روزها یکی یکی از کنار او گذشت
روی هیچ چیز و هیچ جا از دعای او اثر نبود
هیچ کس از مسیر رفت و آمد او با خبر نبود
با خودش فکر کرد پس مسیر رفت و آمد دعای من کجاست
او چرا نمیرسد. شاید دعای من مسیر را اشتباه رفته است
پس بلند شد و رفت تا به آن دعا راه را نشان دهد
رفت تا پیش از آمدن برای او دست دوستی تکان دهد
رفت پس چراغ چهارراه آسمان سبز شد
رفت و با صدای رفتنش کوچه های خاکی زمین جاده های کهکشان سبز شد
او از این طرف دعا از آن طرف
در میان راه آن دو با هم روبرو شدند
دست توی دست هم گذاشتند
از صمیم قلب غرق گفتگو شدند
وای که چقدر حرف داشتند
برفها کم کم آب می شود
شب ذره ذره آفتاب می شود
و دعای هر کسی رفته رفته توی راه مستجاب میشود .
سلام مهربون من . سلام عزیز دلم سلام نزدیک ترین به من . باز یه صبح دیگه هست که تو بهم اجازه دادی چشمام روباز کنم و مهربونی های تو رو ببینم . شاهد لطف بی کرانت باشم . دیشب داشتم دونه های رحمتت رو نگاه می کردم چقدر قشنگ و آروم می آمدن پائین .
داشتم پیش خودم می گفتم اگر قرار بود برای یه لحظه مثل من کوچولو فکر کنی !!!! شاید هیچ رحتمی برای من که خیلی دیر به دیر یادت می کنم نمی فرستادی . داشتم می گفتم اگه خدا کمک کنه ولی دیدم تو همیشه کمک می کنی تو همیشه لطف می کنی می بخشی . . .
تموم بدیام رو . دروغایی که می گم . نگاههای اشتباهی که می کنم . راههای غلطی رو که می رم فکرای نا بجایی که می کنم چقدر تو مهربونی ...
شرمنده ام اینقدر گرفتار این جسم مادی شدم این قدر گرفتار این شدم که چی بخورم . چی بپوشم با کی دوست بشم . که دیگه روحم و فراموش کردم . . . فراموش کردم که این روحم رو اگه مثل جسمم یه ذره بهش برسم چه کارهایی که انجام نمی ده فراموش کردم که من تکه ای از توام پس باید منم مهربون باشم . من هم ببخشم من هم سعی کنم گناه نکنم . من هم سعی کنم که عاشق تو باشم.
یادم رفته که فقط تویی که لایق عشقی و من کورکورانه دنبال کسی می گردم که عشقی رو که تو لایقش هستی بهش هدیه کنم .
خدایا من دوستت دارم ...
خدایا من عاشقتم ...
خدایا من ...
اصلا منی وجود نداره همه چیز تو هستی ...
حکايت است پادشاهي ازوزيرش كه آدم خداپرستي بودپرسيد:بگو خداوندي که تو مي پرستي چه مي خورد،چه مي پوشد،و چه کار مي کندپس اگر تا فردا جوابم نگويي عزل مي گردي!!!
وزيرسر درگريبان به خانه رفت ...
وي راغلامي بود که وقتي اورا در اين حال ديدپرسيدکه او راچه شده؟
و او حکايت را آنچنان كه بر او رفته بود بازگو کرد.
غلام خنديدوگفت: اي وزيرعزيز اين سوال که جوابي آسان دارد.
وزيزباتعجب گفت:يعني تو آن ميداني؟پس برايم بازگو؛اول آنکه خدا چه ميخورد؟
ادمه مطلب
کودکي که آماده تولد بود، نزد خدا رفت و از او پرسيد: «مي گويند فردا شما مرا به زمين مي فرستيد؛ اما من به اين کوچکي و بدون هيچ کمکي
خداوند پاسخ داد: «از ميان بسياري از فرشتگان، من يکي را براي تو در نظر گرفتم. او در انتظار توست و از تو نگهداري خواهد کرد.»چگونه مي توانم براي زندگي به آن جا بروم؟»
ادامه مطلب
روزی روزگاری، عابد خداپرستی بود که در عبادتکده ای در دل کوه راز و نیاز خدا میکرد، آنقدر مقام و منزلتش پیش خدا زیاد شده بود که خدا هر شب به فرشتگانش امر میکرد تا از طعام بهشتی، برای او ببرند و او را بدینگونه سیر نمایند...بعد از ۷۰ سال عبادت ، روزی خدا به فرشتگانش گفت: امشب برای او طعام نبرید، بگذارید امتحانش کنیم آن شب عابد هر چه منتظر غذا شد...
تو برای امام زمان از چی گذشتی؟
همه مون امام زمان (عج) رو دوست داریم
اما دوست داشتن محک داره
بعضی ها به حرمت امام زمان از گناه میگذرند
بعضی ها به حرمت امام زمان نمی زارن نگاهشون خیانت کنه ،
بعضی ها به حرمت امام زمان کاری نمی کنند دل کسی به
حرام بلرزه بعضی ها فقط به خاطر امام زمان چادری شدند بعضی ها فقط به حرمت امام زمان ...
بعضی علاوه بر گناه از پولشون هم برای امام زمان می گذرند
حاضرن پول خرج کنند تا جلوی گناه گرفته بشه پول خرج کنند تا
یک واجب انجام بشه تا امر دین احیا بشه تا یک گره از کار یک مسلمون باز بشه و ...
بعضی ها علاوه بر گناه و پول حاضرن از آبروشون برای امام زمان مایه بزارن
ریش گرو می زارن برای راه انداختن کار یک آدمی که پارتی نداره اما حق داره و ...
بعضی ها علاوه بر گناه از عزیزانشون میگذرند
خوش به حال پدران و مادران شهدا خوش به حال همسران و فرزندان شهدا
بعضی ها به خاطر امام زمان از جانشون می گذرند
خوشا به حال شهدا خوشا به حال جانبازها
ما برای اینکه عشقمون به امام زمان ثابت
بشه تا حالا از چی به حرمت او گذشتیم؟
و بعد از هر مرحله چقدر سعی کردیم وسعت
این محبت رو گسترده کنیم و به مرحله ی بالاتر بریم؟
بگید شاید بقیه هم یاد بگیرند.
یک شبی مجنون نمازش را شکست
بی وضو در کوچه لیلا نشست
عشق آن شب مست مستش کرده بود
فارغ از جام الستش کرده بود
سجده ای زد بر لب درگاه او
پر زلیلا شد دل پر آه او
گفت یا رب از چه خوارم کرده ای
بر صلیب عشق دارم کرده ای
جام لیلا را به دستم داده ای
وندر این بازی شکستم داده ای
نشتر عشقش به جانم می زنی
دردم از لیلاست آنم می زنی
خسته ام زین عشق، دل خونم مکن
من که مجنونم تو مجنونم مکن
مرد این بازیچه دیگر نیستم
این تو و لیلای تو ... من نیستم
گفت: ای دیوانه لیلایت منم
در رگ پیدا و پنهانت منم
سال ها با جور لیلا ساختی
من کنارت بودم و نشناختی
عشق لیلا در دلت انداختم
صد قمار عشق یک جا باختم
کردمت آوارهء صحرا نشد
گفتم عاقل می شوی اما نشد
سوختم در حسرت یک یا ربت
غیر لیلا برنیامد از لبت
روز و شب او را صدا کردی ولی
دیدم امشب با منی گفتم بلی
مطمئن بودم به من سرمیزنی
در حریم خانه ام در میزنی
حال این لیلا که خوارت کرده بود
درس عشقش بیقرارت کرده بود
مرد راهم باش تا شاهت کنم
صد چو لیلا کشته در راهت کنم.
پس از اَفرینش اَدم خدا گفت به او: نازنینم اَدم....
با تو رازی دارم !..
اندکی پیشتر اَی ..
اَدم اَرام و نجیب ، اَمد پیش !!.
... زیر چشمی به خدا می نگریست !..
محو لبخند غم آلود خدا ! .. دلش انگار گریست .
نازنینم اَدم!!. قطره ای اشک ز چشمان خداوند چکید !!!..
یاد من باش ... که بس تنهایم !!.
بغض آدم ترکید ، .. گونه هایش لرزید !!
به خدا گفت :
من به اندازه ی ....
من به اندازه ی گلهای بهشت .....نه ...
به اندازه عرش ..نه ....نه
من به اندازه ی تنهاییت ، ای هستی من ، .. دوستدارت هستم !!
اَدم ،.. کوله اش را بر داشت
خسته و سخت قدم بر می داشت !...
راهی ظلمت پر شور زمین ..
طفلکی بنده غمگین اَدم!..
در میان لحظه ی جانکاه ، هبوط ...
زیر لبهای خدا باز شنید ،...
نازنینم اَدم !... نه به اندازه ی تنهایی من ...
نه به اندازه ی عرش... نه به اندازه ی گلهای بهشت !...
که به اندازه یک دانه گندم ، تو فقط یادم باش !!!
نازنینم اَدم .... نبری از یادم ...
گفتم اگر ، خوانم تو را گفتی اجابت می کنم
گفتم تو می بینی ، مرا ؟ گفتی نگاهت می کنم
گفتم گرفتارم ، خدا گفتی رهایت مکنم
گفتم ندارم ، توشه ای گفتی عطایت می کنم
گفتم شدم از تو ، جدا گفتی ملامت می کنم
گفتم که ، ره گم کرده ام گفتی هدایت می کنم
گفتم که اصلاحم نما گفتی عنایت می کنم
گفتم اگر ، توبه کنم گفتی دعایت می کنم
گفتم که ، می بخشی مرا ؟ گفتی کرامت می کنم
گفتم شود ، مومن شوم ؟ گفتی اشارت می کنم
گفتم اگر ، مومن شدم گفتی بشارت می کنم
گفتم که یارم می شوی گفتی رفاقت می کنم
گفتم بهشتم می بری ؟ گفتی ضمانت می کنم
حضرت آدم (ع) به خدا عرض کرد : خداوندا ، شیطان را به من مسلط ساختی و مثل جریان خون در رگها ( که در من جریان دارد ) ، او را هم قادر کردی که به بدن من داخل شود.
خداوند فرمود : ای آدم ، در قبال این کار این امتیاز را به تو و فرزندانت دادم که هرکس فکر عمل بد کند به حساب او نوشته نشود ، ولی اگر آن عمل بد را انجام داد فقط یک جرم حساب شود ( یک گناه به حسابش نوشته میشود ) لکن اگر کسی نیت به انجام عمل خوب کرد ، ولی انجام نداد ، یک ثواب برای آن نیت نوشته و اگر آن نیت خوب را عمل کرد ، ده ثواب به وی داده میشود.
آدم عرض کرد : خداوندا ، این عنایت را درباره من و فرزندانم زیادتر کن.
خداوند فرمود : اگر کسی از فرزندانت گناهی را مرتکب شد و بعد از آن توبه کرد ، من آن گناه را می بخشم.
باز هم آدم گفت : خداوندا ، بیشتر از این عنایت فرما ،
خداوند فرمود : من مهلت توبه را تا دم مرگ به آنها دادم.
آدم عرض کرد : خداوندا ، لطفت بسیار است و کافی میباشد.
گفت و گو خدا و بنده
خدا: بنده ی من نماز شب بخوان و آن یازده رکعت است.
بنده: خدایا ! خسته ام! نمی توانم.
خدا: بنده ی من، دو رکعت نماز شفع و یک رکعت نماز وتر بخوان.
بنده: خدایا ! خسته ام برایم مشکل است نیمه شب بیدار شوم…
خدا: بنده ی من قبل از خواب این سه رکعت را بخوان
بنده: خدایا سه رکعت زیاد است
خدا: بنده ی من فقط یک رکعت نماز وتر بخوان
بنده: خدایا ! امروز خیلی خسته ام! آیا راه دیگری ندارد؟
خدا: بنده ی من قبل از خواب وضو بگیر و رو به آسمان کن و بگو یا الله
بنده: خدایا! من در رختخواب هستم اگر بلند شوم خواب از سرم می پرد!
خدا: بنده ی من همانجا که دراز کشیده ای تیمم کن و بگو یا الله
بنده: خدایا هوا سرد است! نمی توانم دستانم را از زیر پتو در بیاورم
خدا: بنده ی من در دلت بگو یا الله ما نماز شب برایت حساب می کنیم
بنده اعتنایی نمی کند و می خوابد.
خدا: ملائکه ی من! ببینید من آنقدر ساده گرفته ام اما او خوابیده است چیزی به اذان صبح نمانده او را بیدار کنید دلم برایش تنگ شده است امشب با من حرف نزده
ملائکه: خداوندا! دوباره او را بیدار کردیم ، اما باز خوابید
خدا: ملائکه ی من در گوشش بگویید پروردگارت منتظر توست
ملائکه: پروردگارا! باز هم بیدار نمی شود!
خدا: اذان صبح را می گویند هنگام طلوع آفتاب است ای بنده ی من بیدار شو نماز صبحت قضا می شود خورشید از مشرق سر بر می آورد
ملائکه: خداوندا نمی خواهی با او قهر کنی؟
خدا: او جز من کسی را ندارد … شاید توبه کرد …
صفحه قبل 1 صفحه بعد